جوان آنلاین: هیچکس فکر نمیکرد همون یک نخ، بشه شروعِ همهچیز. وقتی کشید، تلخ بود، سوزوند، سرفه آورد، اما ادامه داد. نه، چون خوشش اومده بود، چون یه چیزی تو اون لحظه بود که از تلخی دود، سادهتر به نظر میرسید؛ تنهایی، لجبازی، استرس، کنجکاوی، دلشکستگی، تقلید، ژست، کم نیاوردن و ایجاد جذابیت. برای خیلیها مسیر سیگار از یک تصمیم قاطع شروع نشد از یک لحظه بیفکری شروع شد. لحظهای که یکی گفت «بگیر آرومت میکنه» یا وقتی دیدن نخ توی دست پدر عادی شده بود یا وقتی خواستن خودشونو قویتر، مستقلتر، یا «مردتر» نشون بدن و این شد شروع. از همون یه پک؛ و بعد، سالها دود. سالها سرفه، وابستگی و تنهایی دوباره و یک مسیر که انتهاش یا ترک بود یا تخت بیمارستان. روایتهایی که در ادامه میخوانید، صدای آدمهایی است که شاید کنار ما زندگی کردهاند، شاید هنوز درگیرند، شاید با چنگ و دندان برگشتهاند. روایتهایی واقعینما، ساده، اما عمیق. نه برای ترسیدن برای فکر کردن. برای به یاد آوردن اولین نخ و اینکه راهی که باز کرد، به کجا رسید به خصوص والدینی که همه چیز را شوخی میگیرند و درگیر خود هستند.
کشیدم از روی...
بچهمدرسهای | ۱۶ ساله | از روی لجبازی: دبیر ورزشمون گفته بود هرکی سیگار بکشه بیغیرته. منم فرداش تو سرویس مدرسه، از یکی گرفتم و کشیدم. تلخ بود، ته گلوم سوخت، بدم اومد ولی لجبازی با اون حرف، تبدیل شد به یه عادت. وقتی ترک کردم، ۳۰ساله بودم. هر بار بوی دود رو حس میکنم، یاد همون فحش دبیر ورزش میافتم.ای کاش یهجور دیگه غیرت یادمون میداد.
دختر جوان | ۲۵ ساله | از روی تنهایی: پدر و مادرم زیاد سفر میرفتن. منم همیشه سرمو با فیلم گرم میکردم. با دوستی آشنا شده بودم که همیشه میگفت «خوش به حالت تنهایی، من آرزو داشتم جای تو بودم. کاری هم نمیکردم. فقط سیگار میکشیدم.» انگار این جمله از نظرم بار معناییش این شد که خب وقتی تنهام باید یه کاری غیر از فیلم دیدن انجام بدم که از فرصت تنهایی استفاده کنم. در نهایت به خودم اومدم دیدم دوست دارم تنها باشم تا فیلم ببینم و سیگار بکشم. بعد از مدت کوتاهی پوستم نابود شد. به واقع زیباییم از دست رفت. ترک کردم ولی پوستم به شادابی روزهای اول برنگشت.
کارمند بانک | ۳۸ ساله | از روی استرس: اولین باری که سیگار کشیدم، روزی بود که مدیر شعبه بهم گفت: «اگه امروز تا شب این تسهیلات رو نبندی، منتظر اخراج باش.» یک همکار قدیمی بهم گفت: «بیا اینو بکش، آرومت میکنه.» آرومم کرد ولی بعدش هر اضطراب کوچکی، یک نخ میخواست و خب اضطراب تو زندگی من هیچوقت تموم نشد. وقتی ترک کردم، فهمیدم هیچچیز آرومتر از نفسکشیدن بدون دود نیست.
مادر خانهدار | ۳۵ ساله | از روی کنجکاوی: من تازه نامزد کرده بودم. یه شب تولد شوهرم بود، با دوستاش نشسته بودیم. همه میکشیدن، منم خواستم خودی نشون بدم. یه پک زدم، بعد سرفهم گرفت، گفتم: «اه، این چیه؟» ولی اون شب تموم شد و من موندم با یه حس عجیب. انگار یه در جدید باز شده بود که هی میخواستم سرک بکشم. اون در ۲۰ سال بعد با یه سرفه شدید توی ریههام بسته شد.
دانشجوی هنر | ۲۳ ساله | از روی ژست: همه بچههای کلاس نقد فیلم سیگار میکشیدن. منم نمیخواستم بیکلاس باشم. رفتم پشت کافه، سیگار روشن کردم، یه پک زدم، دوربین رو درآوردم، عکس گرفتم از خودم. تا دو سال فکر میکردم دارم عمیق میشم ولی تهش، فقط ریههام داشت سوراخ میشد. الان به اون عکس نگاه میکنم و میخندم. توش آدمی رو میبینم که هنوز نمیدونه درد اصلی از کجاست.
پسرک محله | ۱۲ ساله | از روی بازیگوشی: توی خرابه ته کوچه، پاکت خالی پیدا کرده بودیم. هنوز یکی توش بود. دعوا شد کی بکشه. نوبت من که شد، رفتم پشت دیوار، یه پک زدم، تلخ بود و داغ، اما حس کردم دارم بزرگ میشم. بعدش هربار تنها میشدم، میرفتم دنبالش. مثلاً بزرگ شدم، اما نه بهخاطر سیگار بیشتر بهخاطر پشیمونی.
زن جوان | ۲۹ ساله | از روی دلشکستگی: اون روز که گفت دیگه نمیخواد ادامه بده، توی کافه نشستم، اشکام خشک نمیشد. دختری آمد کنارم و گفت «کمک میخوای؟» گفتم «یه نخ سیگار داری؟» همونجا، کنار پنجره کشیدم. انگار دلم میخواست خودمو بسوزونم، اما اون رابطه تموم شد، سیگار نموند. فقط اون لحظه موند تو ذهنم. ترکش نکردم، تمامش کردم.
نوجوان ۱۴ ساله | سیگار ارثی | از روی تقلید: بابام سیگار میکشید. همیشه. هیچوقت نگفت نکن. همیشه پاکتش رو میذاشت رو میز. اولین بار، از همون پاکت یواشکی برداشتم. فکر کردم لابد خوبه که همیشه همراهشه. سالها گذشت. من ترک کردم. اون نکرد ولی هنوز هر وقت بهش نگاه میکنم، به خودم لعنت میفرستم که شبیهترین کارم به بابام همون اولین پک بود.
راننده تاکسی مجازی | ۲۵ ساله | از روی تجربه: از وقتی چشم باز کردم، دود بود. کنار تلویزیون، توی ماشین، توی خونه. بابا میکشید، مامان گاهی، مهمونا همیشه. هیچکس چیزی نگفت. هیچکس نگفت بده. بزرگ شدم. بزرگ با یه حافظه پر از بوی تنباکو و صدای فندک. اولین بار که کشیدم، حس نکردم کار عجیبی میکنم. آشنا بود. مثل یه عادت قدیمی که فقط تا حالا امتحانش نکرده بودم. هیچکس نفهمید که بدترین ارثی که گرفتم، اون پاکت نصفه بود روی میز.
دختر جوان | ۲۶ ساله | برای اینکه نگن بچهای: گفتن بگیر، یه پک فقط. همه زدن. نگاهها افتاد سمت من. نمیخواستم بگم «نه». نمیخواستم بگن کم آورد. ویپو گرفتم. دود اومد بالا، خندهها هم. اولین بار بود. آخرین بار نشد. هیچوقت نفهمیدن که اون پک، فقط یه ژست نبود، یه شروع بود. شروع چیزی که حالا هر روز با خودم میبرم، حتی وقتی کسی نیست نگام کنه. کاش اون روز میگفتم نه. کاش بلد بودم، یه «نه» کوچیک، از یه «آره» لعنتی قویتره.
پسر نوجوان | ۱۵ ساله | برای جذاب شدن: همه میگفتن خاصی. با اون بخارای رنگی، با اون نور کوچیک وسط دستت. اولش فقط یه ژست بود. یه جور پز. یهجور جلب توجه. فکر میکردم قشنگترم وقتی ویپ دستمه. جذابترم وقتی دودش دور صورتم میچرخه. هیچکس نگفت قراره بهش وابسته شی. هیچکس نگفت آخرش نه خوشتیپتری، نه قویتری، فقط خستهتری. الان فقط میخوام یه روز، فقط یه روز، بدون ویپ باشم و احساس کنم واقعاً خودمم.
ارثیهای به نام دود!
هیچکس اولین پک را برای مردن نمیزند. اولین پک، همیشه یک چیز دیگر است. تقلید، کنجکاوی، جذابیت، تجربه، بازیگوشی، لج، ژست، تنهایی یا حتی دلتنگی، اما آنچه خطرناک است، فقط نخ سیگار نیست، بلکه صحنهای است که پیش از آن دیده شده است. در خانهای که سیگار کشیده میشود، دود تنها چیزی نیست که در هوا پخش میشود. نگاهها تکرار میشوند. رفتارها ثبت میشوند و بچهها همیشه در حال یاد گرفتناند؛ بیصدا، بیسؤال ولی با دقت. بسیاری از کسانی که امروز ترک کردهاند، اولین نخ را از جیب پدر، از زیر مبل خانه یا از لبهای مادر دیدهاند. گاهی از سر بازی، گاهی با افتخار، گاهی بیهیچ قصدی. آنها پک زدند، چون خانهای که باید پناه میبود، پر از دود بود. این مجموعه روایت، صدای همانهایی است که اولین نخشان، نتیجه مستقیم زیستن در سایه سیگار دیگران بود. نه برای قضاوت و نه برای ترحم برای یادآوری. برای شما که شاید هنوز در اتاق بغلی، کودکی هست که دارد تماشا میکند.
جایزه برای بزرگ شدن: بابام همیشه میگفت: «سیگار مال مرداس.» همیشه هم جلو آینه، با غرور میکشید. وقتی ۱۷ سالم شد، خودش برام خرید. گفت: «بالاخره مرد شدی.» اون لحظه حس کردم یه چیز مهم رو به دست آوردم. فقط نفهمیدم که اون «چیز مهم» یه زنجیره لعنتیه که قراره سالها توی ریههام بمونه. هیچوقت اون لحظه رو نمیبخشم. نه به بابام، نه به خودم.
الگوی همیشگی مادر: مامانم همیشه میگفت: «زن که سیگار بکشه، سنگینتر میشه!» خودش میکشید. با وقار. توی آشپزخونه، پشت پنجره. منم فکر میکردم وقتی سیگار بکشم، یعنی قوی شدم. مستقل شدم. اولین نخ رو با افتخار کشیدم، اما بعدها فهمیدم اون نخ فقط بوی استقلال نمیداد، بوی وابستگی میداد. مامانم هنوز میکشه. من ترک کردم ولی هر بار بوی سیگارشو حس میکنم، دلم برای خودِ کوچیکم میسوزه که فکر کرد اون بوی تلخ، بوی قدرت بود.
بچهای که فقط تقلید کرد: چهار سالم بود که با مداد رنگی ادای بابامو درمیآوردم. دودش رو فوت میکردم سمت مامان. همه میخندیدن. ۱۰ سالم که شد، نخ واقعی رو از زیر مبل پیدا کردم. فقط خواستم همون بازی بچگی رو جدیتر انجام بدم. سرفه کردم، سوختم، ولی همون شد شروع. سیگار، از بازی شروع شد. از خنده شما. از همون روزهایی که فکر کردید «بچه چیزی نمیفهمه.»
دود همیشه در خانه بود: توی خونمون همیشه بوی دود بود. نه بهخاطر مهمونی یا مهمون، بهخاطر خودمون. بابا میکشید. مامان میکشید. مهم نبود کی، کجا، جلو کی. من اولین بار نخ رو از زیر مبل برداشتم. حس کردم چیز عجیب و خاصی نیست، چون از بچگی توی فضا بودم. الان که خودم بچه دارم، تازه میفهمم فضا چقدر مهمه. کاش اون موقع کسی فضای خونهمون رو تمیز میکرد. از دود و بیتفاوتی!
وقتی پدرم گفت «حواست باشه»: بابام همیشه میگفت: «سیگار بده. هیچوقت طرفش نرو.» بعد، خودش یه نخ روشن میکرد. منم نگاش میکردم و نمیفهمیدم یعنی چی. یه روز ازش پرسیدم: «تو چرا میکشی؟» گفت: «گیر افتادم، تو نیفت.» ولی خب... افتادم. چون یاد گرفتم نصیحت بدون عمل، فقط یه صدای خالیه. اگه واقعاً میخواست من نکشم، باید خودش خاموش میکرد.
عکسهای قدیمی با بوی سیگار: توی همه عکسهای بچگیم، بابام یه نخ سیگار تو دستشه. بغل من لبخند زده، اما دود توی هواست. یه بار تو آلبوم خیره شدم و با خودم گفتم: «شاید منم یه روز...» اون روز رسید، اما وقتی خودم پدر شدم، اون آلبومو نگاه کردم و پاکتشو انداختم دور. نمیخوام بچهم از روی عکسای من یاد بگیره.
خجالت از بوی پدر: دوستام هیچوقت خونه ما نمیاومدن. همیشه یه بویی توی پردهها و مبلها بود که نمیرفت. بابام میگفت: «تو که نمیکشی، به تو چه!» ولی نمیفهمید، منم باهاش قضاوت میشدم. منم تو اون بوی مونده، بزرگ شدم. اولین باری که کشیدم، فقط میخواستم بفهمم چرا این همه بهش وابستهاس. فهمیدم و بعد با سختی، جدا شدم ولی هنوز بعضی بوها منو میبره به اون روزای خجالت.
صدای سرفه شبانه: از وقتی یادم میاد، صدای سرفه بابام جزء صداهای ثابت شبهام بود. اون سرفهها خوابم رو میپراند. هر بار که میگفت «من چیزیم نیست»، بیشتر میترسیدم. اولین باری که سیگار کشیدم، دلم نمیخواست بفهمم چرا اونقدر بد میسوزه. فقط میخواستم حس کنم چی اونقدر براش مهمه. فهمیدم. ولی کاش هیچوقت نمیفهمیدم. پدرم هنوز سرفه میکنه. من دیگه نمیکشم، اما تا آخر عمر صدای اون سرفهها باهامه.